صفحه شخصی شکوه هوشمند   
 
نام و نام خانوادگی: شکوه هوشمند
استان: اصفهان
رشته: کارشناسی عمومی
تاریخ عضویت:  1389/01/29
 روزنوشت ها    
 

 من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو بخش عمومی

20

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو
آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم.
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم. بعدش می‌دانید چطور شد؟ نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...
نادر ابراهیمی

پنجشنبه 29 دی 1390 ساعت 10:11  
 نظرات    
 
رضا مهیاری 22:19 پنجشنبه 29 دی 1390
1
 رضا مهیاری
قلب بعضی ها که کاروانسرای شاه عباسیه مرتب میان و میرن
جلال بهرامی 00:07 آدینه 30 دی 1390
1
 جلال بهرامی
بابا این بیچاره عموی بابا به این دلیل میومد بیرون که با خودش پول ببره تو و بین بقیه تقسیم کنه!گناه داره طفلی اون تو جاش بدین!
بسیار جالب و هوشمندانه بود.ممنون خانم هوشمند
مائده علیشاهی 21:53 آدینه 30 دی 1390
1
 مائده علیشاهی
بسیار بسیار زیبا
ممنون خانم هوشمند عزیز
صاحبه جلالی 13:35 شنبه 1 بهمن 1390
1
 صاحبه جلالی
جالب بود ممنون
شهره هوشمندراد 21:12 یکشنبه 2 بهمن 1390
1
 شهره هوشمندراد
ولی به نظر من قلب ادمها کوچک نیست بلکه خیلی هم بزرگ است به اندازه ی تمام آدم ها و هر چه که لایق دوست داشتن است. قلب جای دوست داشتن است و هر چه بیشتر دوست بدارد بزرگتر می شود. اما مهم لایق دوست داشتن بودن است!
نازنین بهشتی 17:09 پنجشنبه 6 بهمن 1390
1
 نازنین بهشتی
وای الااااهی
سیاوش کوچولومون داره کتاب میخونه
عزیزم .....
خانم هوشمند عزیز، اول از طرف من لپهاشو ماچ کنین، بعدم براش اسفند دود کنین
:)
معصومه السادات میرافضلی 17:44 پنجشنبه 6 بهمن 1390
1
 معصومه السادات  میرافضلی
جالب بود ممنون